نوشته شده توسط : sadis
تخت جمشید

کسروی در واقع تنها روشنفکر ایرانی بود که کوشید با مشکل یکپارچگی ملی در ایران دست و پنجه نرم کند

"مدرنیزاسیون سیاسی" اصطلاح اسفنج‌گونه‌ای شده است. در نظر عده‌ای این اصطلاحی است که فرآیند برساختن نهادهای تمرکزگرا مانند دیوان‌سالاری دولتی، ارتش دائمی، و احزاب سیاسی منضبط را به خود جذب می‌کند. به نظر عده‌ای دیگر این اصطلاح ربط تنگاتنگی با فروریختن اقتصادهای زراعتی جدا از هم و برآمدن اقتصادهای صنعتی وابسته به هم دارد. و برای کسانی دیگر، مدرنیزاسیون سیاسی مترادف با تبدیل فرهنگ‌های سنتی - که در آن رعایا اساساً به گروه‌های محلی وفادارند، و خود را مشخصاً جدا از اقتدار مرکزی می‌بینند- به فرهنگ‌هایی مدرن است، که در آن شهروندان به دولت التزام دارند، و این ‌را حق طبیعی یا وظیفه مدنی خود می‌دانند تا در امور عمومی مشارکت ورزند، و احساس می‌کنند نظام سیاسی آن‌ها- دموکراتیک باشد یا مطلقه- می‌بایست ریشه‌هایی عمیق در نظام اجتماعی داشته باشد.

اما "مدرنیزاسیون سیاسی" به هر معنای خاصی که به کار رود، همواره با روند عمومی یکپارچگی ملی هم‌بسته است: ادغام کارگزاری‌های سنتی پراکنده در دیوان‌سالاری‌های دولت مرکزی مدرن؛ ادغام اقتصادهای زراعتی - که در آن ارتباط مستقیم اندکی میان واحدهای محلی وجود دارد- در اقتصادهای صنعتی، که در آن، واحدهای صنعتی در نظام اجتماعی متحد و متصلی به هم درمی‌آمیزند؛ اتحاد حاکمان و شهروندان از طریق نهادهایی که از مرکز تا مناطق و لایه‌های پیرامونی بسط یافته است؛ ادغام پیوندهای بیرونی- مانند پیوندهای طایفه‌ای، قبیله‌ای، فرقه‌ای و محلی- در پیوند دامن‌گستر ملی؛ ادغام امپراطوری‌های چندفرهنگی، چندقبیله‌ای و چندزبانه در دولت-ملت‌های جدید. این ادغام، اگر نه همیشه دست‌کم اغلب، ادغام در یک ایدئولوژی‌ سیاسی، یک فرهنگ، یک زبان و یک هویت ملی بود.

گرچه از همان اوایل قرن نوزده میلادی دو مغز متفکر متفاوت، مارکس و دورکهایم هر دو در باب تبدیل واحدهای زراعتی مجزا از یکدیگر به جوامع صنعتی وابسته به هم قلم زده بودند، تنها همین اواخر بود که جامعه‌شناسان به مشکل وحدت سیاسی به نحو متمرکز توجه کردند. احیای علاقه به این موضوع در مقاله‌ی اغلب ارجاع داده شده‌ کلیفورد گیرتز "انقلاب یکپارچه: احساسات ازلی و سیاست‌های مدنی در دولت‌های جدید" بازتاب یافت.

در این مقاله، که نخستین بار ۴۹ سال قبل در مجموعه مقالاتی با عنوان جوامع کهن و ملت‌های جدید: طلب تجدد در آسیا و افریقا انتشار یافت، گیرتز نشان داد که کشورهای تازه استقلال یافته چگونه با مشکل دردناکی مواجه اند: سازگار ساختن تعلقات سنتی- مثل پیوندهای قبیله‌ای، منطقه‌ای، دینی، زبانی و نژادی- با دولت-ملت‌های جدید که مستلزم التزام سیاسی همه شهروندان است. او نتیجه گرفت این مشکل یکی از "انقلاب‌های" عمده‌ای است که دولت‌های در حال ظهور آسیا و افریقا با آن مواجه اند.

لئونارد بایندر مفهوم وحدت سیاسی را به سبک تا حدودی متفاوتی در مقاله‌‌اش "مصر: انقلاب یکپارچه" و "یکپارچگی ملی و توسعه‌ سیاسی" به کار برده است. در حالی که در نظر گیرتز یکپارچگی ملی به معنای گردهم‌آمدن گروه‌های اجتماعی در قالب ملت‌ها است، به نظر بایندر این اصطلاح به معنای انسداد شکاف عمیق میان طبقه‌ حاکم و توده‌ها از طریق برساختن ارزش‌های ملی و نهادهای حکومتی جدید است.

کاربست اصطلاح "یکپارچگی ملی" توسط بایندر عمدتاً از مصرپژوهی او گرفته شده است، جایی که نخبگان سنتی هیچ نسبتی با توده‌ها ندارند. و نتایج گیرتز اغلب بر اساس تجارب او از دولت‌های تازه استقلال یافته افریقایی، که متعاقب استعمار غربی تشکیل شده‌اند، صورت بندی شده است. با این حال، نظرات کلی آن‌ها قابل انطباق بر ایران است، البته با وجود این ملاحظه آشکار که ایران "دولتی جدید" نیست تاریخ آن به دو هزار و پانصد سال پیش باز می‌گردد، و تشیع پیوند مشترک میان مردم و حاکمان آن از قرن ۱۶ میلادی بوده است. این نظرات بر ایران قابل انطباق است زیرا، با وجود تاریخ دراز مدت و دین وحدت‌بخش، این کشور در قرن نوزده میلادی در زمینه‌های بسیاری نمونه‌ جامعه‌ای غیر یکپارچه است: در سطح، به دربار حاکم تقسیم شده بود که ریشه‌ای نهادینه در میان مردم نداشت: و خود مردم نیز در عمق، به تکه-تکه‌هایی فرقه‌ای، زبانی و قبیله‌ای تقسیم شده بودند.

"ایران در قرن نوزده میلادی در زمینه‌های بسیاری نمونه‌ جامعه‌ای غیر یکپارچه است: در سطح، به دربار حاکم تقسیم شده بود که ریشه‌ای نهادینه در میان مردم نداشت: و خود مردم نیز در عمق، به تکه-تکه‌هایی فرقه‌ای، زبانی و قبیله‌ای تقسیم شده بودند."

جمعیت ایران- که در اواخر قرن نوزده، هشت میلیون نفر تخمین زده می‌شود- به اکثریت شیعه، اقلیت قابل توجهی از اهل سنت شامل قبایل کرد، عرب، بلوچ و ترکمن؛ و شمار اندک شهرنشینانی غیر مسلمان، مانند ارمنی، آشوری، یهودی، زرتشتی، بهایی و ازلی تقسیم شده بود. علاوه بر این، اکثریت شیعه خود به گروه‌های کوچک‌تری، خصوصا به دو دسته حیدری و نعمتی تقسیم می‌شدند، و به فرقه‌های: متشرع، شیخی و کریم‌خانی. ایران هم‌چنین از نظر زبانی چندپاره بود. جمعیت فلات مرکزی، که جمعیت‌شان به کمتر از نیمی از کشور می‌رسید، عمدتاً فارس بودند با ترکیبی از قشقایی، عرب و بختیاری. غرب و جنوب غربی ترکیبی از کرد، لر، بختیاری، عرب و غیره (به صورت ساکن، نیمه ساکن و غیر ساکن) بودند. جنوب شرقی اغلب بلوچ بودند. شمال غربی آذری بودند با ساکنان پراکنده کرد، شاهسون، ارمنی و آشوری. روستاییان استان‌های مشرف به دریای خزر لهجه‌ فارسی خود را داشتند: گیلکی، تالشی و مازندرانی. و جمعیت شمال غربی ترکیبی از فارس، کرد، شاهسون، افشار، ترکمن و تیمور بود.

بخش زیادی از تاریخ ایران، تاریخ کشمکش‌های میان گروه‌ها است: قبیله‌ای علیه قبیله‌ای، فرقه‌ای علیه فرقه‌ای، دسته‌ای علیه دسته‌ای. سلسله‌ها در صورتی می‌توانستند از این تنازعات- دست‌کم برای مدتی- جان سالم به در ببرند، که هم از این گروه‌گرایی استفاده کنند و هم از نظام اجتماعی فاصله بگیرند. شاهان رقابت‌های میان گروه‌ها را پذیرفته بودند، و همواره آن‌را -تا جایی که متوجه دیگر گروه‌ها و نه اقتدار مرکزی بود- ترغیب می‌کردند، شورش‌ها نه توسط ارتش دائمی تحت کنترل در می‌آمد و نه توسط دیوان‌سالاری گسترده- زیرا حاکمان هیچ کدام را نداشتند- بلکه توسط گروه‌های رقیبی کنترل می‌شد که مشتاق بودند فرمان ملوکانه را علیه دشمنان محلی خود به اجرا در آورند.

شاهان معمولا اقلیت‌های دینی و فرقه‌های بدعت‌گذار را تحمل می‌کردند، البته مادامی که مالیات بپردازند و حق الهی شاه را بپذیرند: هدف تسلیم ظاهری بود نه اقناع باطنی؛ هدف این بود که گریبان آن‌ها را در دست گرفت نه ذهن آن‌ها. حکومت‌های مرکزی بخش زیادی از امور اجرایی روزمره ولایات را به والیان محلی واگذار کرده بودند، البته مادامی که حاضر بودند اتباع خود را در ایام اضطراری بسیج کنند: نیت این بود که به حدی از امنیت و انسجام دست یابند، و نه وحدت کامل اجرایی. پادشاهان قاجار، که با هم‌قبیله‌ای‌های خود با لهجه‌ ترکی خاص خویش حرف می‌زدند و در دربار با مجریان سلطنتی فارسی حرف می‌زدند، تنوع زبانی را چونان واقعیت ماندگار و تغییرناپذیر زندگی که از سوی خداوند بر انسان بار شده است، می‌دیدند- البته اگر به این موضوع فکر کرده بودند.

تماس رو به فزونی با اروپا در ابتدای قرن بیستم ارتباط سنتی میان حکومت و جامعه را به هم ریخت. بنیان کهن مشروعیت -حق الهی شاهان- به تدریج جای خود را به مفاهیم نهادهای انتخابی، حکومت‌های نماینده‌ مردم، و حقوق مسلم انسان داد. سکولاریسم اندک-اندک تأثیر سیاسی تشیع را، که چون پل باریک اما مفیدی بر دره عمیق میان حاکم و محکوم بسته شده بود، دستخوش فرسودگی شد.

پرت افتادن سنتی نظام سیاسی از نظام اجتماعی، مقبول شهروندانی نبود که به حکومت نه به چشم درباری دوردست که درگیر اجتماع نمی‌شود، بلکه به عکس، به چشم جلودار مدرنیزاسیون اقتصادی و اجتماعی می‌نگریستند. و رویکرد کهن تحمل‌گرانه نسبت به ناهم‌گونی فرهنگی، به تدریج جایگزین کارزار نارواداری برای هم‌گونی ملی شد: صحرانشینی قبیله‌ای با اراذل و اوباش‌گری شهری هم‌بسته شد، خودمختاری منطقه‌ای با هرج و مرج اداری، تنوع گروهی با بی‌کفایتی سیاسی، و تنوع زبانی با ناکارایی شرقی.

روشنفکران ایرانی، عموماً، از مشکل تبدیل جامعه غیر یکپارچه‌شان به دولت-ملتی یک‌پارچه آگاه بودند. اما همه آن‌ها -به استثناء یک مورد مهم- نتوانستند تمامیت مشکل را مورد توجه قرار دهند. آن‌ها متمایل بودند یا این مشکل را بی‌تأمل هم‌چون مشکلی از مشکلات بسیاری که کشور با آن مواجه است، نادیده انگارند، و یا بر جنبه‌ای خاص از این مشکل تمرکز کنند و از جنبه‌های دیگر غافل باشند: بر نزاع طبقاتی متمرکز شوند اما از شکاف‌های متنوع گروهی که جامعه را تکه-تکه ساخته غافل شوند؛ از اقلیت‌های دینی رسمی بحث کنند، اما نسبت به بسیاری از فرقه‌ها و دسته‌ها در درون اکثریت شیعه بی‌توجه باشند. قبایل را تقبیح کنند اما نهادهای اجتماعی دیگری را که کشور را چند تکه ساخته‌اند در نظر نگیرند، از حذف اقلیت‌های زبانی محسوس، مثل آذری و عرب، حمایت کنند، اما از اقلیت‌های زبانی حاشیه‌ای کم‌تر مشهود، ولی در همان حد و اندازه‌ اقلیت‌های زبانی مشهود، مثل گیلکی و مازندرانی، غافل باشند؛ و اصلاحاتی را به منظور پر کردن شکاف فرهنگی میان نخبه‌ مدرن‌شده و توده‌های سنتی ارائه کند، اما همواره از شکاف‌های بسیاری که در میان گروه‌های مختلف توده مردم وجود دارد، چشم‌پوشی کنند.

"تماس رو به فزونی با اروپا در ابتدای قرن بیستم ارتباط سنتی میان حکومت و جامعه را به هم ریخت. بنیان کهن مشروعیت -حق الهی شاهان- به تدریج جای خود را به مفاهیم نهادهای انتخابی، حکومت‌های نماینده‌ مردم، و حقوق مسلم انسان داد. سکولاریسم اندک-اندک تأثیر سیاسی تشیع را، که چون پل باریک اما مفیدی بر دره عمیق میان حاکم و محکوم بسته شده بود، دستخوش فرسودگی شد."

آن استثنای مهم احمد کسروی، جنجال‌برانگیزترین روشنفکر مدرن ایرانی، بود. در نظر عده‌ای او "نظریه‌پرداز" مدرنیزاسیون بود. در نظر عده‌ای دیگر، او "بت‌شکن خطرناکی" بود که سرآخر به خاطر تلاش در جهت تخریب بنیان‌های اقتدار سنتی به نحو عادلانه کشته شد. در نظر بسیاری، او مورخ برجسته‌ جنبش اصلاحی بود. در نظر عده‌ اندکی، او تاریخ را مثل خورجینی استفاده می‌کرد تا با آن نظریه‌های خود را بفروشد، و هم‌چون اسلحه‌ای که با آن مخالفان‌اش را ترور شخصیت کند. در نظر عده‌ای او فلسفیدن حقیقی بود، "یک‌تنه ایران را وارد عصر خرد و روشن‌گری کرد." برای عده‌ای دیگر او ملایی بود در لباس مدرن که می‌کوشید "اعتقادات جزمی بسیار آشفته" خود را جایگزین خرافات کهن کند. او را جهان‌وطنی گشوده، "انسان‌گرایی" نگران مشکلات جهان، و دیگرباره، او را ملی‌گرایی خشک‌ذهن، بیگانه‌هراسی که سودای ستردن همه واژگان بیگانه از زبان پارسی را داشت، دانسته‌اند.

در حالی که عده‌ای او را "آرمان‌گرای بورژوای خرده‌پا"، ایدئولوگ طبقه ملاکان، و توجیه‌گر دیکتاتوری نظامی می‌دیدند، هم‌هنگام دیگرانی او را "مشروطه‌طلبی ستیزه‌گر"، دشمن سازش‌ناپذیر نخبگان سیاسی، افراطی شورشی‌ای که نوشته‌هایش زمینه‌ مهیایی را برای عبور روشنفکران از پیش‌زمینه‌ شیعی به سوی جنبش سوسیالیستی انقلابی فراهم کرد.

گرچه بسیاری از این توصیفات، بهره‌ای از حقیقت دارد، هیچ‌کدام سرشت کار کسروی را به دست نمی‌دهد، زیرا دغدغه اصلی او نه دین و نه بی‌دینی، نه دموکراسی و نه دیکتاتوری، نه حفظ و نه سرنگونی هیأت حاکمه، بلکه، از همه مهم‌تر برای وی، تبدیل جامعه‌ غیر یکپارچه سنتی ایران به -مطابق آرزوی وی- ایران مدرن یکپارچه بود. با وجود تمام کاستی‌ها و تناقض‌هایش، کسروی در واقع تنها روشنفکری بود که کوشید با مشکل یکپارچگی ملی در ایران دست و پنجه نرم کند.

زندگی کسروی: رو در رو با شکاف اجتماعی

زندگی‌نامه‌ مختصر خودنوشت کسروی، زندگانی من، سلسله مواجهه‌های دردناکی با تفرقه‌هایی است که ایران را متلاشی کرده بود. او به سال ۱۲۶۹ خورشیدی در خانواده‌ای آذری زبان از طبقه متوسط در هکماوار، منطقه کشاورزی فقیری در حومه تبریز، به دنیا آمد. مادر او فردی بی‌سواد و بی‌اعتنا به دنیای بیرون از خانه بود و تباری دهقانی داشت.

پدربزرگ پدری کسروی بانی ساخت مسجد محل شده بود و خانواده‌ کسروی مسؤولیت امور مذهبی جماعت متشرع راست‌کیش در هکماوار را به عهده داشتند. با این حال، پدر کسروی، میر قاسم، تا حدودی چهره‌ای جنجالی بود. او نمی‌توانست سبک زندگی روحانیان را که طفیلی خیرات مردم روزگار می‌گذراندند، محکوم نکند. او مصرانه کوشید مردم را از رفتن به حج و روضه‌خوانی در منازل‌شان باز دارد، با این استدلال که: "تا در میان خویشان و همسایگان کس نیازمندی هست، به زیارت نباید رفت." او با هرگونه آیین و مراسم و "تحریف تاریخ" که دشمنی‌های کهنه میان شیعه و سنی را زنده کند، مخالف بود. و مهم‌ترین کار محلی وی، تلاش برای آشتی میان متشرعه، شیخیه و کریمخانی‌ها در تبریز بود: "این کشاکش از زمان فتحعلی شاه برخاسته و در تبریز کار به خونریزی انجامیده و این زمان هر گروهی جدا از گروه دیگر زیستندی و ملا و مسجد و کتاب‌هایشان جدا می‌بود. شیخی با متشرع یا کریمخانی آمد و رفت نکردی. دختر به آنان ندادی تا توانستی کینه و دشمنی نشان دادی. پدرم در این باره هم رفتار دیگری می‌داشت. زیرا با آن‌که از گروه متشرعان بلکه پیشوای آنان می‌بود، با شیخیان و کریمخانیان مهربانی کردی … چند بار این را از پدرم شنیده بودم: این اختلاف را به میان ما دیگران انداخته اند."

این آرای دگراندیشانه عواقب سویی برای خانواده کسروی داشت. خویشان مادری کسروی پس از مرگ پدر از آن‌ها دوری گزیدند: "این‌ها کسانی می‌بودند که هر دو سال و سه سال یکبار به کربلا رفتندی و روضه‌خوانی‌ها کردندی". از نظر سیاسی برای پدرش عواقب بدتری به دنبال داشت، متشرعان محلی شروع به آزار و اذیت خانواده کسروی کردند زیرا پدر خانواده با شیخیان رفت و آمد داشت:

"پدرم ناچار شد در یک کشاکش شیخی و متشرع پا به میان گذارد که می‌توانم گفت که همیشه افسوس آن پیشامد را خوردی. یوسف خواهرزاده جوان و لوتیگر حاج محمود، سردسته شیخیان، در سر راه هکماوار که به بازار می‌روند، جلوی زنی را گرفته بود، متشرعان این را بهانه گرفته به دسته‌بندی پرداخته و شامگاهان که پدرم همراه حاجی میر محسن آقا از بازار باز می‌گشت، جلوی او را گرفته به دادخواهی پرداختند، و فردا به خانه ما ریخته با زور پدرم را جلو انداخته با خود به عالی‌قاپو بردند که از ولیعهد (میرزا محمدعلی) داد خواهند. از آن سو شیخیان دسته به دسته به خانه ثقة الاسلام رفتند و چون ثقة الاسلام پا به میان گذاشت، از این‌سو نیز حاجی میرزا حسن مجتهد به همچشمی او، هواداری از متشرعان کرد. این داستان به درازی افتاد و از تهران تلگراف‌ها رسید و سرانجام دو سه ماه کشاکش، یوسف را که در زندان می‌بود به اردبیل فرستاده در "نارین قلعه" که جایگاه گنهکاران سخت می‌بود، بند کردند. این پیشامد تخم دشمنی را میانه خاندان ما با حاجی محمود و یوسف کاشت."

"این آرای دگراندیشانه عواقب سویی برای خانواده کسروی داشت. خویشان مادری کسروی پس از مرگ پدر از آن‌ها دوری گزیدند: "این‌ها کسانی می‌بودند که هر دو سال و سه سال یکبار به کربلا رفتندی و روضه‌خوانی‌ها کردندی". از نظر سیاسی برای پدرش عواقب بدتری به دنبال داشت، متشرعان محلی شروع به آزار و اذیت خانواده کسروی کردند زیرا پدر خانواده با شیخیان رفت و آمد داشت."

گرچه پدر کسروی رویکرد اجتماعی عرف‌گریزی داشت، در تربیت فرزندش مقید به عرف بود. پدر، فرزندش را به خاطر برادر بزرگترش، میراحمد، که در راه بازگشت از نجف جهت انجام وظایف روحانیت در جماعت متشرعه در گذشته بود، احمد نامید. وی را از بازی با همسایگان همسالش باز می‌داشت. او را تربیت کرد تا خلأ فوت عمویش را پر کند، حتی او را مجبور کرد که آداب "دردناک" سرتراشیدن را پیش از آغاز درس مکتب انجام دهد. و آخرین کلام او در بستر مرگ این بود: "پسر من میر احمد درس بخواند، باید همیشه یک عالمی در خانواده ما باشد. ولی نان ملایی نخورد. نان ملایی شرک است."

کسروی هنگام فوت پدر فقط درس مکتب‌خانه را تمام کرده بود، اما شرایط او را مجبور کرد که وصیت آخر پدرش را ندیده بینگارد. بازار قالی در اروپا افول کرده و تجارت فرش خانواده کسروی را در تبریز خراب نموده بود. مدرسه‌ای در آن حول و حوش نبود. او بیشتر و بیشتر به این نکته پی برد که تحصیل در جامعه سنتی راهی است ح9� آخوند شدن، و این سرنوشتی نبود که او به دنبال آن باشد. در نتیجه، درس را رها کرد و در بازار تبریز به کار پرداخت و به مدیریت تجارت فرش یاری رساند. به مدت سه سال او با موفقیت، مادر و برادران جوان‌اش را تأمین کرد، تا این‌که دوستان قدیمی پدرش، با اصرار زیاد و کمک مالی سخاوت‌مندانه، او را ترغیب کردند در مدرسه‌ای که جدیداً در تبریز گشوده شده بود، ثبت نام کند.

انقلاب مشروطه ۱۹۰۵ در حالتی اتفاق افتاد که کسروی در مدرسه مشغول تحصیل بود. او در زندگی‌نامه خود نوشته است که بلافاصله دلبسته دغدغه‌های مصلحان برای "پیشرفت توده و آینده روشن کشور" گردید. با این حال اذعان می‌کند که دلبستگی خود را به مشروطه پنهان ساخت، زیرا خانواده مادری وی و نیز جماعت متشرع در هکماوار محافظه‌کاران راسخی بودند. او در را به روی خود با انبوهی کتاب می‌بست و گهگاه دل به دریا می‌زد و به محیط اجتماعی خود، که جنگ و جدال خونین آن‌را پاره-پاره کرده بود، سرک می‌کشید. در تبریز او می‌دید که سلطنت‌طلبی در طبقات فرودست متشرعه‌نشین مناطق دوچی و سرخاب رسوخ کرده، مشروطه‌گران در طبقات میانی‌تر جامعه مانند مناطق شیخی و ارمنی‌نشین نوبر، خیابان و امیرخیزی سنگر گرفته بودند. و از دوستانش شنیده بود که چگونه شهرهای دیگر ایران، با فرقه‌های مشابهی مثل شیخی- متشرعه یا دو دسته قدیمی حیدری و نعمتی، شقه-شقه شده‌اند: "از چیزها افسوس‌آور در تاریخ ایران، داستان دوتیرگی حیدری و نعمتی است. ما نمی‌دانیم این از کی پدید آمده و چگونه پدید آمده، حیدر که بوده و نعمت که بوده، این می‌دانیم که زمان درازی شهرهای ایران دچار چنین دوتیرگی بوده اند. بدین سان که در هر شهری مردم به دو دسته بوده‌اند."

جنگ و نزاع داخلی، زمانی که کسروی از مدرسه فارغ التحصیل شده بود، پایان یافته بود. او نخست تلاش کرد که به تجارت در بازار بپردازد اما خانواده دوباره او را به سمت پرداختن به امور دینی سوق دادند، با این استدلال که هکماوار نیاز به ملای باکفایتی دارد و آن‌ها او را این همه سال تعلیم نداده‌اند که تاجری شود و بس: "اگر می‌خواستی تاجر شوی، چرا رنج درس خواندن کشیدی؟" این باید آخرین باری باشد که فشار اجتماعی تصمیم نهایی او را تحت تأثیر قرار داده است.

در مراسم عقد، او حضار را با جاری کردن خطبه عقد نه به زبان عربی شگفت‌زده می‌کرد، کاری که تعداد بسیاری کمی از تحصیل‌کردگان آذری می‌توانستند درکش کنند. او زمان زیادی را صرف مطالعه‌ کتاب‌های آذری و عربی در ستاره‌شناسی اروپایی می‌کرد، زیرا غرب بر خلاف شرق می‌توانست حرکت دقیق ستارگان را محاسبه کند. او بعدها در زندگی‌نامه خود خاطر نشان می‌کند که: "این ستاره و داستانش بود که مرا به دانش‌های اروپایی راه نمود."

کسروی برادران کوچک‌ترش را به مدرسه جدید فرستاده بود تا درس جدید بخوانند. او هم‌ولایتی‌های خود را با به جا نیاوردن آداب مرسوم آخوندی مثل نپوشیدن عبای بلند، به سر نگذاشتن عمامه بزرگ، به پا نکردن کفش سبز و شلوار سفید، و نگذاشتن ریش بلند، خشمگین ساخت. در عوض او کفش ساده می‌پوشید، عمامه‌ای کوچک بر سر می‌گذاشت، جوراب ماشین‌باف می‌پوشید، و شاید از همه غیرمعمول‌تر، به سبب ضعف بینایی، عینک به چشم می‌زد. و از نظر سیاسی خطرناک‌تر، او آشکارا علمای محافظه‌کار متشرعه را به باد انتقاد گرفت زیرا آن‌ها از اشغال ایران توسط روس‌ها در ۱۹۱۱ کمال استفاده را بردند تا حساب‌های قدیمی خویش با مخالفان شیخی لیبرال خود را صاف کنند.

در سال‌های بعد او به توصیف این پرداخت که چگونه خود را ملزم ساخته است تا اعدام وحشیانه این شهیدان آزادی‌خواه را نظاره کند، به طوری که "توحش" این آخوندهای متعصب از ذهن او نمی‌رود. این عادات بدعت‌آمیز و این رویکرد صحیح، پیامدهای آشکاری داشت. مردم محلی هکماوار به چشم "فرنگی‌مآب"، "حامی بابی‌ها" به او نگریستند، و شاید حتی "کافر پنهانی" به او می‌نگریستند. و دشمنی رو به فزون مردم در نهایت او را قانع ساخت که وعظ و منبر در مسجد را رها کند و به جای آن معلم عربی مدرسه مسیونری امریکایی‌ها در تبریز شود. در عوضِ تدریس عربی، او درس انگلیسی فرامی‌گرفت به نحوی که بتواند علاقه‌ خود به "دانش‌های جدید" غربی را پی بگیرد.

در مدرسه امریکایی، کسروی با صورت دیگری از دسته‌بندی‌ها مواجه شد. بدنه دانش‌آموزی مدرسه، که در برهه‌ای به مسیحی‌ها، شیعیان، علی‌اللهی‌ها- فرقه‌ای شیعی که امام علی را به سر حد پیامبر می‌رساندند- در نتیجه جنگ جهانی دوم از نظر سیاسی به سه گروه متنازع تقسیم شدند. شیعیان با متحدین، خصوصا آلمان همدلی داشتند. ارمنی‌ها و آشوری‌ها با تمام وجود از متفقین، خصوصا روسیه، پشتیبانی می‌کردند. و علی‌اللهی‌ها موضعی در جنگ اروپایی‌ها، که به نظرشان ربطی به آن‌ها نداشت، نگرفتند.

کسروی گرچه برای این نزاع ارزشی قائل نبود، ناخواسته و طبیعتاً درگیر این موضوع شد. او از کتک خوردن مفصلی به دست مسیحیان تنها با مداخله‌ به موقع مقامات قانونی شهر رهایی یافت. او که از این حادثه غمگین شده بود و احساس می‌کرد حضور او می‌تواند جرقه حوادث ناگوار مشابهی باشد، از این مدرسه استعفا کرد.

"در مراسم عقد، کسروی حضار را با جاری کردن خطبه عقد نه به زبان عربی شگفت‌زده می‌کرد، کاری که تعداد بسیاری کمی از تحصیل‌کردگان آذری می‌توانستند درکش کنند. او زمان زیادی را صرف مطالعه‌ کتاب‌های آذری و عربی در ستاره‌شناسی اروپایی می‌کرد، زیرا غرب بر خلاف شرق می‌توانست حرکت دقیق ستارگان را محاسبه کند."

کسروی مدت کوتاهی بیکار شد- و از این مدت برای نوشتن کتابی در آموزش عربی استفاده کرد- تا این‌که وزارت آموزش اولین دبیرستان در آذربایجان را تأسیس کرد و او را به عنوان معلم عربی استخدام کرد. او چند ماه در آن‌جا، در هنگامی که انقلاب روسیه ارتش تزار را درهم‌شکسته بود، تدریس کرد. هنگ که فروریخت، اصلاح‌چیان در آذربایجان حزب سکولار دموکرات خود را دوباره برپا ساختند و اداره تبریز را به دست گرفتند و شروع به تهدید کسانی کردند که با روس‌ها همکاری داشتند.

در هکماوار محافظه‌کارانی که پیش از این کسروی را به خاطر "آزادی‌خواه ناپسند" بودنش بایکوت کرده بودند، اکنون به دنبال حمایت و نفوذ وی در میان دموکرات‌های شهر بودند. او از روی طیب خاطر به آن‌ها کمک کرد و معتقد بود "گذشته‌ها گذشته". و در ق�Dطی شدید ۱۹۱۸ هنگامی که ملایان هکماوار از توزیع غذا توسط دولت در میان فقرا به این دلیل که آن ‌را "نجس" می‌دانستند، خودداری کردند، کسروی که تعهد خانوادگی خود به مردم را به یاد می‌آورد، کمیته محلی کمک‌رسانی غذایی وابسته به حزب دموکرات را سامان داد. او در زندگی‌نامه خود اشاره می‌کند که او به بینوایان در زمانی که به کمک آن‌ها نیاز داشت، یاری رساند اما می‌دانست به محضی که بحران پایان پذیرد، دشمنی آن‌ها با او زنده خواهد شد.

پیش‌بینی او زودتر از انتظار محقق شد. پیش از پایان قحطی، شمال ایران توسط عثمانی‌ها اشغال شد و آن‌ها بی‌درنگ محافظه‌کاران مذهبی را کمک کردند تا حزب اتحاد اسلامی را علیه دموکرات‌ها تشکیل دهند و جدایی طلبان آذری را تشویق کردند تا خواستار جدایی آذربایجان شوند.

کسروی که نگران جان خود در هکماوار بود، خصوصاً حالا که مادر محافظه‌کار او در گذشته بود، به منطقه‌ای آزادمنشانه‌تر و پررونق‌تر در داخل شهر تبریز هجرت کرد. کوچ او اما غیر ضروری از کار در آمد، زیرا به چند ماه نکشیده عثمانی‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند. عثمانی‌ها که منطقه را تخلیه کردند، دموکرات‌های محلی، به سرکردگی شیخ محمد خیابانی، اداره کل ولایت را به عهده گرفتند. گرچه کسروی خیابانی را بسیار می‌ستود، خصوصا به خاطر سخنرانی‌های غراء‌اش در مسجد شیخی‌ها در منطقه خیابان در طول انقلاب مشروطه، و نیز به خاطر نقش او در تشکیل حزب دموکرات در مجلس ملی، در باب مسائل مربوط به اختلاف گروه‌ها مشی متفاوتی با او داشت.

کسروی با حذف دشمنان قدیم توسط خیابانی مخالف بود، او قانع شده بود که این کار نزاع متشرع-شیخی را زنده نگه می‌دارد. کسروی آشکارا علیه جریان جدایی‌طلب سخن می‌گفت: تغییر نام این نهاد از حزب دموکرات شاخه آذربایجان، به حزب دموکرات آذربایجان؛ به کار گیری روزنامه‌نگاران آذری‌ای در حزب که قبلا طرفدار تقاضای استقلال آذربایجان از طرف عثمانی‌ها بودند. تأسیس شورای ولایتی که اقتدار دولت مرکزی را به چالش می‌کشید؛ و تیر آخر، اعلامیه استقلال جمهوری آذربایجان. کسروی که خود را در رأس اقلیتی کوچک در درون دموکرات‌های آذربایجان می‌دید، تصمیم گرفت برای امنیت خود به سرعت به تهران برود.

در تهران کسروی به وزارت دادگستری پیوست. وی برای رفع مشکلات و نواقص دادگستری، ده سال، یعنی بین سال‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، دست به سفرهای کاری گسترده‌ای زد. او که در پی شکست خیابانی به آذربایجان بازگشته بود، قبایل را مسلح و آماده جنگ دید، و این در حالی بود که کردها، آشوری‌ها و ارمنی‌ها برای تشکیل دولت‌های خود پیرامون دریاچه ارومیه می‌جنگیدند.

"در قحطی شدید ۱۹۱۸ هنگامی که ملایان هکماوار از توزیع غذا توسط دولت در میان فقرا به این دلیل که آن ‌را "نجس" می‌دانستند، خودداری کردند، کسروی که تعهد خانوادگی خود به مردم را به یاد می‌آورد، کمیته محلی کمک‌رسانی غذایی وابسته به حزب دموکرات را سامان داد. "

کسروی که از مازندران، کمی پس از فروپاشی نهضت جدایی‌طلب به رهبری میرزا کوچک خان، دیدار کرده بود، جنبه جدیدی از مشکل اختلافات گروهی را کشف کرد. او فهمید که مردم محلی نه فارسی صحبت می‌کنند و نه ترکی و بنابراین برای مکالمه با آن‌ها در روند دادگاه، او باید لهجه مازندرانی بیاموزد. "این نخستین بار بود که من با یکی از گروه‌های زبانی حاشیه‌ای برخورد می‌کردم. در واقع این این نخستین بار بود که من از وجود چنین چیزی آگاه می‌شدم."

او که هنگام خودمختاریِ عملی خوزستان به این منطقه رسیده بود، بار دیگر تجربه دست اولی از شکافی که بر اثر اختلافات گروهی پدید آمده بود، به دست آورد. شیخ خزعل، سردسته برجسته عرب، قبایل عرب را دور هم جمع کرده بود و کارهایی را که معمولا دادگستری انجام می‌دهد، خنثی می‌کرد و حالا تهدید می‌کرد که استقلال خوزستان را اعلام می‌کند. از این گذشته، اقلیت محلی فارس به دو دسته حیدری-نعمتی تقسیم شده بودند، و این در حالی بود که اکثریت عرب- حتی زمانی که شیخ خزعل از آن‌ها سوء استفاده می‌کرد- خود را "جزء جدایی‌ناپذیری از ملت عرب" می‌دانستند.

کسروی تمام تلاش خود را انجام داد تا ته‌مانده وزارت دادگستری را حفظ کند تا این‌که رضان خان وزیر جنگ قبایل عرب را شکست داد و اقتدار دولت مرکزی را به این منطقه بازگرداند. این پیروزی، کسروی را در برخورد رو در رو با افسران ارتش، و به ویژه استاندار، قرار داد که "این ولایت را چپاول می‌کرد تا جیب‌های خود را پر کند" و حوزه قضایی مشروطه را غصب کرده بود و به جای آن دادگاه‌های نظامی خلاف مشروطه برپا کرده بود. کسروی که دریافت نخست وزیر، ارتش را به وزارت دادگستری ترجیح می‌دهد، از پست خود در خوزستان استعفا کرد و به تهران بازگشت.

وزارت دادگستری نمی‌توانست بلافاصله به او سمت دیگری بدهد. پس او چند ماه را برای سرهم کردن اطلاعاتی که او در ایام اقامت در جنوب غرب در باب قبیله‌گرایی و چنددستگی دینی در قالب کتابی با عنوان تاریخ پانصد ساله خوزستان صرف کرد. وقتی این کتاب را تمام کرد، به عنوان بازرس عالی دادگاه‌های خاص منصوب شد. این سمت او را عمدتا در تهران نگاه داشت، البته گهگاهی به ولایات می‌رفت تا پرونده‌های قضایی مختلف را حل کند. یک مورد از این اختلافات قضایی، نزاع مالکیت زمین میان همسایه‌های روستایی بود. او در زندگی‌نامه خود می‌نویسد: "یک گروه از دهقان‌ها مدعی مالکیت بخشی از زمین بودند و دهقان دیگر متقابلا چنین ادعایی داشت." و در موارد متعددی، این ادعاهای متقابل به خونریزی می‌کشید.کسروی به بازرس عالی‌ای با صلابت، سخت‌کوش، فسادناپذیر و شجاع مشهور بود. همین ویژگی اخیر او بود که موجب شد به کار او در دادگستری پایان داده شود.

رضا خان، که فرمانده تسخیر خوزستان بود، سلسله قاجار را در ۱۹۲۵ خلع کرد و به عنوان رضا شاه تاج‌گذاری کرد. قدرت مطلقه‌ که به دست آورد، در جهت مدرن‌سازی ایران کوشید، و هم‌هنگام کوشید قدرت خود را به شیوه سنتی با جمع‌آوری زمین برای خانواده خود تثبیت کند. او این کار را عمدتاً با ادعای مالکیت روستاهایی که قبلا متعلق به قاجاریه بود، انجام داد. این زمین‌ها البته چند نسل قبل متعلق به افراد خصوصی بود.

به تلافی اقدام رضا شاه در مالکیت این زمین‌ها، برخی از کشاورزانی که به این شیوه زمینشان را از دست داده بودند، عرض حال پیش کسروی بردند. وی بی آن‌که شبیه قاضیان دیگر مرعوب شود، و با باور راسخ به این‌که زمین باید به کسی که بر روی آن کشاورزی کرده تعلق داشته باشد، به نفع کشاورزان و علیه شاه حکم داد. دور از انتظار نبود که حکومت به زودی او را تحت فشار قرار دهد تا استعفا کند.

"به تلافی اقدام رضا شاه در مالکیت این زمین‌ها، برخی از کشاورزانی که به این شیوه زمینشان را از دست داده بودند، عرض حال پیش کسروی بردند. وی بی آن‌که شبیه قاضیان دیگر مرعوب شود، و با باور راسخ به این‌که زمین باید به کسی که بر روی آن کشاورزی کرده تعلق داشته باشد، به نفع کشاورزان و علیه شاه حکم داد. دور از انتظار نبود که حکومت به زودی او را تحت فشار قرار دهد تا استعفا کند."

از زمانی که کسروی حقوق دولتی خود را در سال ۱۹۳۰ از دست داد، تا زمانی که در سال ۱۹۴۶ ترور شد، تا حدودی از طریق وکالت خصوصی دعاوی در تهران و نیز تا حدودی به عنوان استاد حقوق در دانشکده حقوق تهران روزگار می‌گذراند. اما بخش عمده این ۱۶ سال وقف مأموریت خستگی‌ناپذیر تلاش برای صورت‌بندی و تبلیغ ایدئولوژی‌ای شد که او امید داشت ایران را از یک جامعه غیر یکپارچه به دولت مدرن یکپارچه تبدیل سازد.

در این سال‌ها، خصوصاً پس از رهایی از سانسور که در پی کناره‌گیری رضا شاه از قدرت حاصل آمده بود، کسروی بیش از ۵۰ کتاب، کتابچه و جزوه منتشر کرد. بسیاری از این آثار، مستقیم یا غیر مستقیم، به موضوع یکپارچگی ملی می‌پرداخت. او مشکل تقسیم طبقاتی را عمدتا در آیین، دادگاه، افسران ما، سرنوشت ایران چه خواهد بود؟، در راه سیاست، کار و پیشه و پول، و دولت باید به ما پاسخ دهد.

کسروی به موضوع چنددستگی در شیعی‌گری، صوفی‌گری، بهایی‌گری، در پیرامون اسلام، داوری، زبان فارسی، و حافظ چه می‌گوید، تمرکز کرد. ایدئولوژی کلی او در سرمقاله‌ها، مقالات و یادداشت‌هایی انعکاس یافت که در مجله او پیمان که بین ۱۹۳۳ و ۱۹۴۲ به طور مرتب ماهیانه منتشر می‌شد، و نیز در روزنامه پرچم که در طول جنگ منتشر می‌شد و جای هفته‌نامه پرچم هفتگی را گرفته بود؛ و در سلسله کتاب‌های مختصری مثل دین و جهان، انقلاب چیست، فرهنگ چیست؟، در پیرامون ادبیات، در پیرامون رمان، در پیرامون خرد، زبان پاک، امروز چه باید کرد؟ و ورجاوند بنیاد.

علاوه بر این بسیاری از آثار دیگر او، غیرمستقیم با موضوع یکپارچگی ملی سر و کار داشت. مثلا او تصدیق کرده است که تاریخ عمومی ایران با عنوان تاریخ مشروطیت ایران و تاریخ هجده ساله آذربایجان را با سه هدف نوشته است: تا نشان دهد که سرنوشت آذربایجان با سرنوشت بقیه ایران هم‌بسته است، و این‌که چگونه نهضت اصلاحی مشروطه به خاطر نزاع‌های داخلی به طور جدی آسیب دید، و اثبات کند که انقلاب مشروطه ۱۹۰۵ در دراز مدت شکست خورد زیرا نتوانست دسته‌بندی‌های متنوعی را که مردم را تکه-تکه کرده بود، از بین ببرد. . .

ادامه این مطلب بزودی در وبسایت بی بی سی فارسی منتشر می شود.





:: برچسب‌ها: ساحل ,
:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 27 اسفند 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: